حافظ و سعدی همشهرین و هرکدوم در جای خودشون بینظیرن.ولی از حافظ بخاطر فالش،بیشتر یاد میشه.من میخوام اینجا دل سعدی رو به دست بیارم و هر هفته یه حکایت از گلستان بذارم.(البته ما همچنان ارادتمندحافظ هستیم ).

حکایت اول از باب "دراخلاق درویشان"
زاهدی مهمان پادشاهی بود.چون به طعام بنشستند،کمتراز آن خوردکه ارادت او بو د و چون بنماز ایستاد بیشتراز آن کردکه عادت او،تاظن صلاحیت در حق اوزیادت کنند.
ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی کاین ره که تو میروی به ترکستان است
چون بمقام خویش درآمد،سفره خواست تا تناولی کند.پسری صاحب فراست داشت.گفت:ای پدر،باری به مجلس سلطان درطعام نخوردی؟گفت در نظر ایشان چیزی نخوردم که بکارآید.گفت:نمازراهم قضاکن که چیزی نکردی که بکارآید.
ای هنرها گرفته در کف دست عیبهابرگرفته زیر بغل
تاچه خواهی خریدن ای مغرور روز درماندگی به سیم دغل
**********

از باب "درضعف و پیری"
مهمان پیری شدم در دیار بکر،که مال فراوان داشت وفرزندی خوبروی.شبی حکایت کرد:مرا به عمرخویش بجزاین فرزند نبوده است.درختی دراین وادی زیارتگاه است که مردمان بحاجت خواستن آنجاروند.شبهای دراز پای آن درخت بر حق بنالیده ام تامرااین فرزند بخشیده است.
شنیدم که پسربارفیقان آهسته میگفت:چه بودی اگرمن آن درخت بدانستمی کجاست تادعاکردمی و پدربمردی.
خواجه شادی کنان که پسرم عاقلست و پسر طعنه زنان که پدرم فرتوت.
سالها برتوبگذرد که گذار نکنی سوی تربت پدرت
توبجای پدر چه کردی خیر تاهمان چشم داری از پسرت
|
**********

از باب :"در اخلاق درویشان"
یاددارم که در ایام طفولیت متبعدبودمی و شبخیز ومولع زهد وپرهیز.شبی در خدمت پدر رحمة الله علیه نشسته بودم وهمه شب دیده بر هم نبسته ومصحف عزیز برکنارگرفته وطایفه ای گرد ماخفته.پدرراگفتم از اینان یکی سربرنمیداردکه دوگانیی بگذارد چنان خواب غفلت برده ان که گویی نخفته اند که مرده ان.گفت جان پدر،تو نیز اگر بخفتی به از آنکه در پوستین خلق افتی.
نبیند مدعی جز خویشتن را که دارد پرده پنداردر پیش
گرت چشم خدابینی ببخشد نبینی هیچکس عاجزترازخویش
..................
مولع:حریص
مصحف:قرآن
دوگانه:نماز
|
**********
از باب "در سیرت پادشاهان"

مردم آزاری را حکایت کنند که سنگی بر سرصالحی زد.درویش را مجال انتقام نبود.سنگ را نگاه همی داشت تازمانی که ملک رابرآن لشکری خشم آمد ودرچاه کرد.درویش اندرآمد و سنگ در سرش کوفت.گفتا تو کیستی و مرا این سنگ چرا زدی؟گفت که من فلانم واین همان سنگ است که در فلان تاریخ برسر من زدی.گفت چندین روزگار کجا بودی؟گفت از جاهت اندیشه می کردم اکنون که در چاهت دیدم فرصت غنیمت دانستم.
ناسزایی را که بینی بخت یار عاقلان تسلیم کردند اختیار
جون نداری ناخن درنده تیز باددان آن به که کم گیری ستیز
هرکه با پولادبازوپنجه کرد ساعد مسکین خودرا رنجه کرد
باش تا دستش ببندد روزگار پس بکام دوستان مغزش برآر
.....................
مجال:فرصت
جاه:مقام
پولادبازو:قوی
|
**********
حکایت پنجم
از باب"درتأثیرتربیت"

توانگر زاده اي را ديدم برسر گور پدر نشسته و با درويش بچه اي مناظره درپيوسته كه صندوق تربت ما سنگين است و كتابه رنگين و فرش رخام انداخته و خشت پيروزه درو به كار برده به گور پدر چه ماند خشتي دو فراهم آورد ه و مشتي در خاك بر آن پاشيده .
درویش پسر اين را بشنيد و گفت خاموش که فردا در قیامت،تا پدرت زير آن سنگهاي گران بر خود بجنبيده باشد پدر من به بهشت رسيده باشد .
خر كه كمتر نهند بر وي بار بي شك آسوده تر كند رفتار
مرد درويش كه با رستم فاقه كشيد بدرمرگ همانا كه سبك بار آيد
وانكه در نعمت و آسايش و آساني زيست مردنش زين همه شك نيست كه دشخوار آيد
به همه حال اسيري كه زبندي برهد بهتر از حال اميري كه گرفتار آيد
.**********
حکایت ششم : ازباب درضعف و پیری

جوانی چست† لطیف خندان شیرین زبان در حلقه عشرت ما بود که در دلش از هیچ نوعی غم نیامدی و لب از خنده فراهم. روزگاری برآمد که اتفاق ملاقات نیوفتاد، بعد از آن دیدمش زن خواسته و فرزندان خاسته و بیخ نشاطش بریده و گل هوس پژمرده. پرسیدمش چه گونهای و چه حالتست؟ گفت تا کودکان بیاوردم دگر کودکی نکردم.
چون پیر شدى ز کودکى دست بدار بازى و ظرافت به جوانان بگذار
طرب نوجوان ز پیر مجوی که دگر ناید آب رفته به جوی
دور جوانی به شد از دست من آه و دریغ آن زمن دل فروز
پیر زنی موی سیه کرده بود گفتمش ای مامک دیرینه روز
موى به تلبیس† سیه کرده گیر راست نخواهد شدن این پشت کوژ

نظرات شما عزیزان:
|